دیپلماسی❜ دینی / فیلم فرهیخت: کشیش مصری و عزاداری زوار غیرایرانی با سبک و سیاق فرهنگ عربی در حرم رضوی + ویدئو
-
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
-
بازدید: ۳۱۱
همزمان با برپایی ایام سوگواری رحلت نبی مکرم اسلام، پیامبر رحمت و رأفت، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سبط اکبر، کریم اهل بیت، حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام و امام رئوف، حضرت اباالحسن الرضا علیه افضل الصلواة و السلام در دهه ی آخر صفر و در حرم مطهر رضوی، جمعی از زائران غیر ایرانی با سبک و سیاق فرهنگ عربی، به عزاداری پرداختند.
این ویدئو، چگونگی عزاداری آنان به رسم چهارپایه خوانی و شنیدن صحبت های چند تن از آنان بویژه کشیش مسیحی مصری و زائری از نیجریه، میزان ارادت و سرسپردگی آنان را به ساحت قدسی اهل بیت عصمت و اطهار سلام الله علیهم اجمعین به زیبایی به تصویر می کشد.
اندیشکده ی بین المللی فرهیخت به سهم خود از مساعی دست اندرکاران برپایی این مراسم معنوی بویژه اداره ی زائران غیرایرانی آستان قدس رضوی سپاسگزاری نموده و زحمات آنان را ارج می نهیم.
سلفیگرفتن مردم با کشیش مسیحی در حرم امام رضا(ع) +ویدئو
کشیش مسیحی اهل مصر به حرم مطهر امام رضا علیهالسلام مشرف شد و با واکنش متفاوت زائران حرم مواجه شد.
>>> مشاهده ی ویدئو در صفحه ی آپارات اندیشکده ...
روایتی از حال و هوای زائران غیرایرانی حرم رضوی/ صحن غدیر یا خانه پدری؟
«شش بار طواف کردم. روی ویلچر. خود خادمها ویلچرم را هل میدادند. الآن هفتمین روز است که اینجایم و یک دل سیر زیارت کردهام. خدا خیرشان بدهد. نه رو ترش میکنند. نه عصبانی میشوند. باورت میشود پسرهایم وقتی هلم میدهند به خاطر وزن سنگینم صدایشان درمیآید؟ اما این خادمها حتی یک گلایه کوچک هم نکردند. روز دوم جوان خادمی که دور ضریح چرخاندم تا «ابو محمد» را زیارت کنم جثه کوچکی داشت. خستهاش کردم. به نفس نفس افتاده بود. گفتم یوما بس است برم گردان. اما تا مطمئن نشد از زیارت راضیام من را از روضه بیرون نبرد. شیر مادرشان حلال. والله من خجالتزده شدم از محبتشان.»
اینها را ام لِیث میگوید. بانویی کویتی که به خاطر کبد چرب و دیابت و انسولینی که مرتب باید تزریق کند پاهایش ورم برداشته و تمام دستهایش زخمی است. میگوید روزگاری مثل یک ترکه بود و روی پای خودش راه میرفت. میگوید هنوز مزه آن زیارت که با ابو لیثِ خدابیامرز آمده زیر زبانش مانده. اما حالا شده یک بالون و خودش به خودش میخندد. دخترش خوله هم همراهش آمده. میگوید اصلا نمیخواستند ام لیث را بیاورند مشهد. میدانستند که حرم همیشه آنقدر شلوغ است که راهی برای زیارت او نیست. میگوید مادرش یک عکس قدیمی دارد از گنبد طلا که کار هر روزش گریه کردنِ پای آن بود تا اینکه دیگر نتوانست صبوری کند و مجبورمان کرد بیاوریمش ایران. «ولی چه شد؟ خادمهای حرم، مادر را از ما تحویل گرفتند و بردند زیارت. واقعا خوشحالم از خوشحالی مادر. هر چه دعا کنیم کم است در حقشان.»
زیارت نامه خوانی در خانه پدری
مینشینم کنار ام لیث و خوله. صحن غدیر همیشه برایم حکم خانه پدری را دارد که در آن با زبان مادری حرف میزنم! یک جور حس تعلق به این نقطه خاص. راستش وقتی میآیم اینجا، دیگر وطن من فقط ایران نیست چون توی صحن غدیر، مرزها به ناگاه برداشته میشوند و دیگر فرقی نمیکند که زائران از عراق آمدهاند یا لبنان و حتی مثل من از ایران، چون همهمان با هم و شانه به شانه هم، میرویم زیر بیرق سبزِ زمردیِ شاه خراسان و میشویم ساکنان مملکت بیزوال سلطان طوس. آه که چه حس دلکش و شیرینی دارد غلامِ خانهزادِ شما بودن آقا. چقدر لذتبخش است توی صحن و سرایت قدم زدن و عطر هوایت را نفس کشیدن. چه روشن میشود از دیدن گنبد طلایت، چشم و دلمان.
درست مثل لُجَین احمد، که پوتیناش را درمیآوَرَد اما کنار قالی روبهروی مهمانسرای غدیر، این پا و آن پا میکند. چند نفری ناخواسته و موقع رد شدن پایش را لگد میکنند اما آنقدر حواسش پرت نگاه کردن به بنر و ور رفتن با گوشی است که عین خیالش نیست. برنامه نعیم رضوان را چند باری روی گوشیاش نصب میکند اما سر در نمیآوَرد. سلام میدهم و میپرسم: «کمکی از دستم برمیآید؟» گل از گلاش میشکفد وقتی به عربی با او صحبت میکنم. دستپاچه گوشیاش را میگیرد روبهروی صورتم و میگوید: «من تا برکت حرم ابو محمد را نخورم برنمیگردم لبنان!» میگویم: «انشالله قسمتت میشود. اینجا، آقا، برای غریبهای راه دور سنگ تمام میگذارد همیشه.» چشمهایش پر از اشک میشوند و دهان باز میکند برای گفتن قصهای که او را کشانده تا خراسان.
کنیز حرم
میگوید پدرش لبنانی و مادرش آلمانیست. عاشق هم میشوند و ازدواج میکنند. اما پدر و مادرش هر دو اهل تسنناند. لجین هم چیزی از امام رضا (ع) نمیداند تا اینکه هجده سالگی، در رشته مدیریت دانشگاه آمریکایی بیروت قبول میشود. زندگی مرفهی داشته با تمام امکانات. زیاد هم در قید و بند نماز و حجاب نبوده. تا اینکه آن روز که از دانشگاه برمیگشته خانه، یک تصادف سنگین او را به کُما میبرد. میگوید همه از زنده ماندنش قطع امید میکنند جز مادرش. میافتد دنبال پیدا کردن این دکتر خوب و آن دکتر خبره در آلمان. میگوید پدرش کم کم تسلیم میشود و میپذیرد که دیگر عمرش به دنیا نیست اما مادر با داروی شفابخشی برمیگردد لبنان.
میپرسم: «چه دارویی؟ از کجا؟» بغضش میترکد و چشمان آبیاش را با دستهای لرزانش میپوشانَد: «یک دکتر عراقی ساکن آلمان به مادرم میگوید که داروی درد دخترت زیارت مردی از بنی هاشم است در ایران که اسمش علی بن موسی الرضاست. مادر همراه مترجماش میآید مشهد، به خادمها میگوید آقایی به اسم علی بن موسی الرضا کجاست؟ و وقتی مزار امام را نشانش میدهند ناامید مینشیند روی زمین. با خودش میگوید از دست مُرده که کاری برنمیآید. بلند میشود که برگردد اما یکی از خادمها به او نبات تبرکی میدهد. مادرم خوشحال میشود. یک حسی به او میگوید این را همان آقا فرستاده. برمیگردد لبنان. نباتها را پودر میکند و یک ذرهاش را میگذارد زیر زبانم. من بیدار میشوم! صحیح و سالم. و از همان موقع مادرم صدایم میزند کنیزة الروضة و هر سال میآیم ایران.»
هروله از کربلا تا خراسان
دلم غنج می رود برای قصه لجین. برای مرحمت شاه که حتی غیر شیعهها را هم دست خالی از درِ خانهاش روانه نمیکند. در این بقعه مبارکه هرکس به اندازه ظرفیتش صله میگیرد. یکی شفا، یکی خانه، یکی همسر، یکی رزق و روزی و یکی عاقبت به خیری. ام حبیب هم یکی از همینهاست. اصالتا اهل بغداد است اما تقدیر میچرخد و میچرخد و قرعه به نامش میافتد که بشود عروس ایران و سایه یک مرد خراسانی بالای سرش باشد. وقتی میبیند که تلفنی دارم عربی صحبت میکنم شانهام را میگیرد و میگوید: «عِراقیه؟» میگویم: «نه، اهوازیام، عرب اهواز» به عادت زنها سر صحبت را باز میکند. از دو تا پسرش میگوید، حبیب و حسین. از اینکه آنها شناسنامه ایرانی دارند و اینجا به دنیا آمدهاند و چقدر خوب فارسی را حرف میزنند. میپرسم: «چطور توانستی دل بکنی از کربلا؟»
چشمهایش خیس اشک میشود و میگوید: «خیلی سخت. فاصله بین شهرها در عراق خیلی کم است. از نجف تا کربلا دو ساعت. از کربلا تا بغداد یک ساعت. از بغداد تا سامرا که کمتر از یک ساعت. هر وقت دلم میخواست میرفتم زیارت. از این شهر به آن شهر. اما امام رضا (ع) همیشه دور بود. خیلی دور. فقط یک خواهر و برادر دارم و مادری زمینگیر. پدرم به رحمت خدا رفته. آنها رفته بودند سر خانه و زندگیشان و هیچکس نبود من را بیاورد مشهد. مادر هم پای رفتن نداشت و اجازه نمیداد تنها بروم. همیشه دلم گرفته بود. میرفتم بینالحرمین و گلایه میکردم. تا اینکه خدا ابو حبیب را قسمتم کرد و عروس مشهد شدم. عاقبت به خیر شدم. حالا هم پیش امام رضایم و هم هر وقت دلم خواست با ابو حبیب میرویم کربلا.»
معراج دلها
میایستم میانه صحن غدیر و به زائرها خیره میشوم. به آدمهایی از هزار جغرافیا و با هزار شکل و هزار فرهنگ. هر کدامشان دارد با زبان خودش به شاه سلام میدهد. هر کدامشان چیزی میخواهد. لطفی. مرحمتی. هبهای. دستگیریای. میشمارمشان. یک، دو، سه، چهار. آنقدر زیادند که عددها کم میآید در برابرشان. مثل موج بلندی هستند که میروند تا به دریای ضریح برسند و امام رضایی شوند. رئوف شوند. مهربان. درست مثل آقایشان. اصلا اینجا، حال غریبی دارد، یک حس عجیب در دل آدمها! دست خودشان هم نیست. کافیست پای حرفشان بنشینی تا متوجه شوی. راستش در این صحن، همه آمدهاند تا با اذن نوکری برگردند به وطنهایشان. که از فردا هر که از آنها نام و نشانی پرسید بگویند: ام لیث، خادمة الرضا مِن الکویت. لُجین، خادمة الرضا مِن لبنان. و ام حبیب، خادمة الرضا مِن العراق. و شاید هم حنان، خادمة الرضا مِن ایران .
منبع: آستان قدس رضوی، گزارش: حنان سالمی